درون معبد هستی
بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست می گوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش اینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یک شب ازین شبها ی بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم می خواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم می خواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم می خواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردمرا نمی بستند و
زنجیر خدا را برنمی چیدند
دلم می خواست دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم می خواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها، فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهرآکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر
تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم می خواست دست مرگ را
از دامن امید ما کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد
دلم می خواست عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود می دیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم می خواست یک بار دگر او را کنار خویشتن می دیدم
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین
پیش پایش دست و پا میزد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم می خواست دست عشق چون روز نخستین
هستی ام را زیر و رو می کرد
دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستو های مهر و دوستی پرواز می کردند
به روی بامها ناقوس آزادی صدا می کرد
مگو این آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
– فریدون مشیری –