آسمان شب برای این همه دلتنگیام یکباره گریان شد
گمان کردم تو میآیی
بالِ گنجشکِ خیالِ من، بی تو زخمی، بی تو بی جان شد
گمان کردم تو میآیی
شمع و گرما و نگاه و نور، پیش چَشمم سرد و لرزان شد
گمان کردم تو میآیی
صبح و باران و شکوه و شور، در نگاهِ ناامیدِ من پریشان شد
گمان کردم تو میآیی
باز امید و خیال و حس دلتنگی، بر سر قلبم چه ویران شد
گمان کردم تو میآیی
گمان کردم تو شیدایی، گمان کردم تو با مایی
گمان کردم اگر روزی نباشم من کنار تو، تو تنهایی
گمان ها نابجا بودند، نه شیدایی، نه با مایی
نه روزی از برای دیدن چشمم، تو در این خانه میآیی
من این را خوب فهمیدم
که رفتی و دگر هرگز نمیآیی
نمیآیی
– نازنین ایزدی –